شب سردی است و من افسرده. راه دوری است، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. میکنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند زمن آدمها. سایهای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غمها. فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصهها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ برآرم از دل : وای ، این شب چقدر تاریک است ! خندهای کو که به دل انگیزم ؟ قطرهای کو که به دریا ریزم ؟ صخرهای کو که بدان آویزم ؟ مثل این است که شب نمناک است . دیگران را هم غم هست به دل، غم من ، لیک ، غمی غمناک است. دیرگاهی است که در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است. بانگی از دور مرا میخواند، لیک پاهایم در قیر شب است. رخنهای نیست در این تاریکی : در و دیوار به هم پیوسته. سایهای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رَسته. نفس آدمها سر بسر افسرده است. روزگاری است در این گوشه پژمرده ی هوا هر نشاطی مرده است. دست جادویی شب در به روی من و غم میبندد. میکنم هر چه تلاش، او به من می خندد . نقشهایی که کشیدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود . طرحهایی که فکندم در شب، روز پیدا شد و با پنبه زدود . دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است. جنبشی نیست در این خاموشی: دستها، پاها در قیر شب است
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |