اس ام اس های تصادفی
log
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
love.story

 صبح دم که خورشید طلوع میکند ، حس میکنم گرمای قلبم را


آنگاه که گرمای درون قلبم را حس میکنم ، احساس عاشق شدن میکنم


آن لحظه که حس میکنم عاشقم ، نام تو را فریاد میزنم و با تمام وجود 


...میگویم که دوستت دارم


و اما عشق تو، مرا دگرگون کرد


تو آمدی و مرا که در دریای طوفانی تنهایی گرفتار بودم ، با قایق محبت و عشق 


نجات دادی ، مرا با خودت بردی و به سرزمین عشق آوردی


امروز همان روز تولد نفسهای دوباره ی من است،که تو آمدی و به من 


نفسی دوباره دادی


روز من ، روز تو است ، آغاز عشقمان ، آغاز بهار زندگی عاشقانه است


آن دم که اشک از چشمانم سرازیر شد ، حس کردم دلتنگی همدمم شده ، 


دلتنگی که آمد ، دلم از غم و غصه به درد آمد ، تو را از خدای خویش آرزو کردم ، 


و خداوند هدیه ای زیباتر از گل به من داد تا آن روز ، روز عشق در زندگی ام باشد


از آن روز هر روز برای من روز عشق است، روز تو را داشتن ، روز آرزوهایم ، 


روز تولد قلبها! قلبهای دو عاشق ،


همین که تو را دارم ، بهترین هدیه ی دنیا را دارم ، دیگر در بین ستاره ها 


به دنبال درخشانترین ستاره نیستم ،  در میان گلها به دنبال زیباترین گل نیستم


تو کهشکانی هستی از پرنورترین ستاره ها


تو گلی هستی از باغ بهشت ، بیا در آغوشم تا برایت بگویم از عشق


تو را در میان آغوش خویش میفشارم ، و با تمام وجود به تو ابراز میکنم عشقم را


ای عشق من ، ازدیروز عاشقترم ، امروز که روز من و تو است به فردا امیدوارترم


از اینکه تو را دارم زندگی را زیبا میبینم ، سپاس میگویم او را که تو را به من داد


تو را داد تا امروز که روز عشق است تنها نباشم ، تو را داشته باشم و 


خوشحال باشم


 هدیه ی من تویی ،پس خودت را به قلبم تقدیم کن


میخواهم تو را که بهترین هدیه برای منی  تا ابد و  برای همیشه 


به یادگار داشته باشم

تقدیم به عشقم                            تولدت مبارک

                  تولدت مبارک


نوشته شده در سه شنبه 89/7/27ساعت 10:11 صبح توسط meysam| نظر|

سالها می گذرد..........

 

                                  و من از پنجره ی بیداری

 

                                                        کوچه ها یاد تو را می نگرم........می بویم

 

       وچنان آرامم که کسی فکر نکرد

 

                             زیر خاکستر آرامش من چه هیا هویی است..........!

 

                   عاشقی هم دردی است................!

 

                                                           و من از لحظه ی دیدار تو می دانستم

 

          که به این درد شبی خواهم مرد...........!!

 

 

کاش لحظه ی مرگم امشب بود .

کاش مرغ نفست با من بود

کاش با من بودی و می گفتی

که این قصه همه در فکرم بود

کاش بانوی شهر مشرق با من بود

کاش با مهربانی و خوبی با من بود

کاش چشمانم میدید روزی را

که دستانت محرم دردم بود

سیل اشکی گرفت چشمم را

این ها همه قصه ی عشقم بود

بی تو حتی در اوج خنده هام

بر لب خشکیده ام ماتم بود

کاش با من بودی همه ی ذکرم بود

این ذکر همه در فکرم بود

این ای کاشها همه در فکرم بود

خاطر من همه شب ماتم بود

کاش لحظه ای با من می بودی

آن لحظه به خدا قسم لحظه ی شادم بود

آن شادی را ندیدم هرگز من

آن شادی همه در فکرم بود

تجربه ی بی مهری مرگ من است

این گفته کلام آخر بود

کاش میگفتی حرفی که رازت بود

که همه دردم در رازت بود

کاش میگفتی حرف دلت را

ولی این حرف دل صدای نازت بود

این نگفتن ارزش غم را نداشت

غم من نگفتن رازت بود

روزگاری غم و غصه ی من

صدای دلنواز سازت بود

کاش لحظه ی مرگم امشب بود

کاش لحظه ی مرگم امشب بود

                                                                   نظر یادتون نره ...!!

 

 

 


نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت 9:30 عصر توسط meysam| نظر|

شب سردی است و من افسرده.    

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می‌کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدمها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم‌ها.

فکر تاریکی و این ویرانی‌

بی خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل :

وای ، این شب چقدر تاریک است !

خنده‌ای کو که به دل انگیزم ؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم ؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم ؟

مثل این است که شب نمناک است .

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من ، لیک ، غمی غمناک است.

          

دیرگاهی است که در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می‌خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه‌ای نیست در این تاریکی :

در و دیوار به هم پیوسته.

سایه‌ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رَسته.

نفس آدم‌ها

سر بسر افسرده است.

روزگاری است در این گوشه پژمرده ی هوا

هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب

در به روی من و غم می‌بندد.

می‌کنم هر چه تلاش،

او به من می خندد .

نقش‌هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود .

طرح‌هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود .

دیرگاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی:

دست‌ها، پاها در قیر شب است

 


نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت 9:2 عصر توسط meysam| نظر|


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

کد تقویم

چت روم

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ